ارباب حسین پایش را دراز کرد و به افعی اشاره کرد که روی پایش بنشیند . افعی حرکت کرد و روی پای ارباب حسین دراز کشید . ارباب حسین با دست از سرتادمش را نوازش کرد، او را بالا آورد و پشت سرش را بوسید.
چند تکه نان تریت شده لقمه کرد و در دهان افعی گذاشت. ارباب حسین قلیانش راگیراند و به آن یک زد. اسماعیل گفت افعی منتظر است.
کمند پرسید : منتظر چی؟
اسماعیل گفت : منتظر قصه های ارباب حسین.
ارباب حسین به افعی گفت : هیچ وقت عاشق نشو، اگر هم شدی ...