فرمانده که با چشمان گشاد و ترسناکش زل زده به روستای قاه قاه می خندد و می گوید: «اومدیم که فتح کنیم!» کلاه سیاه را روی سرش میکشد.
دورتادورش یک عالم سرباز، اسلحه هایشان را بالا می برند و فریاد می زنند: «مرحبا! مرحبا!» |
فرمانده اسلحه اش را بالا می برد. همه سکوت می کنند . می گوید: «
تمام این سرزمین از غرب تا شرق زیر چکمه ی شماست.)
با خود می گویم: ای وای، باید کاری کنم، قاعده ی بازی دارد از دستم درمی رود.