...روزی داغ و خشک،آخرهای تابستان سال 1301 هجری شمسی بود.راه خاکی،زیرآفتاب سوزان،مرده و تفته می نمود.کوره راه،از میان بیابان کویری و غبارآلود،اینجا و آنجا گم و گور می شد.
از افق آخرین پیچ راه دراز،که به آبادی شورآب نزدیک قم می رسید، دو مسافر با یک قاطر پیش می آمدند.
یکی از دو مسافر،آن که دنبال قاطر می آمد،پسرک لاغر و گیوه پوشیده ای بود با پیراهن گشاد و سفید و بلندی که روی سدره سفید،چسب تنش پوشیده بود.روی پیراهن،بند کشتی سفیدش را سفت دور کمرش بسته و چندین گره زده بود.مسافر د وم پیرمرد ریش سفیدی بود،که او هم جبه بسیار بلندی روی سدره اش پوشیده بود و کلاه کتانی کوچک و گردی به سر داشت..