پسرک را ما انداختیم در چاه. مجبورمان کرد که ما بیاندازیمش. و بعد خاک ریختیم در چاه که بوی شان همه جا را پر نکند و کس خبر نشود. خود پیکا به دست ایستاده شد و نگااه مان کرد. پسان پیکانش را به شانه اش انداخت و قطار خالی مرمی ها را دور گردنش، و به طرف قشلاق رفت و ما هنوز بر سر چاه بودیم.