....««مگر از روی نعش من رد بشوی.»»
««این طور حرف نزنید مامان،خیلی سبک است.از شما بعید است .شما که می دانید من تصمیم خودم را گرفته ام و زن او می شوم.»»
««پدرت ناراضی است سودابه.خیلی از دستت ناراحت است.»»
««آخر چرا؟من که نمی فهمم.خیلی عجیب است ها!یک دختر تحصیلکرده به سن و سال من هنوز نمی تواند برای زندگی خودش تصمیم بگیرد؟نباید خودش مرد زندگی خودش را انتخاب کند؟»»...